(:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:)

ساخت وبلاگ
هوالرئوف تا حالا شده بخوای یکی باشه بی پروا بی رودربایستی باهاش حرف بزنی؟بهش ازهمه مشکلاتت بگیبگی چقدر سختی کشیدی چقدر غمگینی؟باشه بهت زنگ بزنه بگه چرا خونه نشستی؟؟پاشوبریم بیرون؟ تا حالا شده؟و مطمئن باشی لزههیچ کدوم ازحرفات سواستفاده نمیکنه؟ اینروزا  دنبال همچین شخصی ام..دنبال کسی که کنارش ارامش بگیرم باهاش حرف بزنم درددل کنم هرچی بیشتر میگذره حرفهای نگفته ام بیشتر میشه؟ خیلی حس میکنم تنهام..خیلی بی احساس شدم...اتفاقات اطرافم منو ناامید کرده اززندگی....یادمهوقبلا هم گفتم دیگه حسی غم و درد و رنج برای کسی نمیکنم...دیگه به کسی اهمیت نمیدم ....دیگه برام مهم نیست بهم بگن بخش رو بیافتی کشیک اضافه بخوری...یا هرچیز دیگه ای....برام فقط همین مهمه...یکی که همه چیز رو بهش بگم...به خدا بگم؟تاحالا خیلی امتحان کردم...گفتنش نه فایده ای داره نه چیزب فقط یه حس توقع بی پاسخ میاره که چرا پس درست نشد؟ چرا هیچی فرق نکرد؟وحتی دیدم گاهی اوقات اوضاع بدترهم شده .... حس اینکه دلم نمیخواد نه زنده بمونم نه بمیرم...چون توی مردنم برای عزیزانم غم و توی زنده بودنم سودی نیست.... حس میکنم دلم کمی فقط ارامش میخواد....ارامشی که مدتهاست نچشیده ام....طعمش رو اخرین بار توی ذهنم نگه داشتم.... کی میشه بهش برسم؟ شادیهای زندگی ام کوچکن....به همین یه ذره ها راضی ام.....☹ (:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:)...
ما را در سایت (:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iunavailablelifee بازدید : 163 تاريخ : جمعه 22 دی 1396 ساعت: 18:20

هوالحق زندگی ادمها به سه دسته تقسیم میشه دسته اول:اونایی که سرنوشت پذیرن دسته دوم:اونایی که جنگجو هستن دسته سوم :اونایی که نه جنگجو میشع نام گذاشت نه پذیرش سرنوشت دسته اول  دوم قابلیت توضیح ندارن و خیلی واضح میگه چه گونه از ادمها رو توی خودشون نهفتن اما دسته سوم: توی هوای سرد پاییزی جوانی سیگار بر لب کف خیابانی سرد ازجنس سنگ بساطی پهن کرده بود....توی بساطش گردن بند هایی به چشم میخورد که شاید دختری یا پسری خوشش بیاد و بخره اما نگاه بی تفاوت ادمها از سرمای هوا سوزناکتر بود ایا این مرد سرنوشتش رو پذیرفته بود یا جنگنجو بود؟ اگر سرنوشتش فقر بود پس داره میجنگه که ازش رهایی پیدادکنه اگر میجنگه چرا ساکت سیگاری بر لب گوشه ی پیاده رو نشسته؟ مثال دیگر خانواده ای بزرگ داشت میپاشید..شاید هم پاشیده بود..بقایایی ازش نمونده بود نه عشق نه محبت نه دلسوزی نه درک و شعور پدر خانواده اشتباهاتش رو نپذیرفته بود مادر خانواده از این وضع ناراضی بود..افسرده بود..پدرخانواده رو دوست نداشت بعید میدانم پدر خانواده از اول هم مادر خانواده رو دوست داشت فرزندان خانواده هرکدام مدلی بودن:بی خیال...باخیال عصبی و افسرده.... همه برای شادی خودشون میجنگیدن...اما هیچ کدام شاد نبودن...غم سایه ای عظیم انداخته بود....نمیدانم فرزندانی که از این خانواده وارد جامعه میشون در اینده چگونه خواهند بود و یا اکنون اما میدانم هم سرنوشت غم (:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:)...
ما را در سایت (:پرواز قاصدک های ذهن ثمر:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iunavailablelifee بازدید : 174 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 7:19